یه سینی ، یه کاسه آش رشته ، دوتا چشم سیاه ( 11 )

فصل یازدهم

هوا دیگه تاریک شده بود که سوار ژیان مهاری شدیم . مسعود با اصرار اجازه گرفت پشت ماشین بشینه ..... خاله هم به بهانه اینکه مراقب اون باشه رفت پهلو دستش نشست .... ثریا اما  کنار من جلو نشست ......

خیابون اون ساعت کمی شلوغ بود . از مسیر های فرعی که می شناختم خودمون رو به عباس آباد رسوندیم و انداختیم خیابون پهلوی و بسمت میدون ونک  ...... با زحمت جای پارکی پیدا کردیم و وارد فانفار ( شهر بازی ) شدیم ..... طبق قرار خاله دست مسعود رو گرفت و رفت  ........ من و ثریا هم رفتیم یه گوشه نشستیم و شروع به حرف زدن کردیم ........ اون از نگرانی هاش در مورد مسعود گفت و منم بهش اطمینان دادم .... مسعود رو با هم به سرانجام می رسونیم ......

در مورد خونه گفت  : دلم میخواد خونه پدریم زندگی کنم ..... اگر از نظر تو اشکال نداره ........ کمی سکوت کردم ..... خنده ای کرد و گفت : فکر می کنی میشی دوماد سر خونه ..... خندیدم .......

ادامه داد: من انقدر عاشقت  هستم  که حاضرم جونم بهت بدم ...... هر چی بگی و هر کاری بگی می کنم. برات .... فقط این خواهش من رو قبول کن ........

دستش رو گرفتم و گفتم .... منم حاضرم جونم برات بدم ..... می خوام بهترین زندگی رو برات تهیه کنم .... راستش منم یه خونه کوچولو دارم .... که یکی ازآشناهام  می شینه توش ..... فکر می کردم..... اونجا خونه عشقم خواهد بود .... اما حالا که اینجور می خوای  ..... من حرفی ندارم ......

گفت : یک مسئله دیگر هم هست ......

گفتم : چیه ؟ ! 

گفت : مهندس فرامرزی شریک پدرم ......

کنجکاو شد م پرسیدم : چیزی شده ؟

گفت : یه بورسیه از دانشگاه پاریس گرفته ،  می خواد بره پاریس  برای دکترای معماری .......  خواهش کرد یه تصمیمی برای شرکت بگیریم. من واقعا نمی دونم باید چکار کنم ....... من از مدیریت یک شرکت هیچ اطلاعی ندارم ..... دلم هم نمی خواد شرکتی را که پدر و مادرم با زحمت به اینجا رسوندن ..... از دست بدم ......

کمی فکر کردم و پرسیدم : سهام مهندس چقدر هست ؟

گفت : بیست درصد  .......

پرسیدم  : الان چه جوری می گرده ......

گفت : تا الان مهندس زحمت کشیده ..... البته پرسنل فنی و اداری اصل کار ها را انجام می دهند ........ ولی یکی باید بالا سرشان باشه ........

گفتم : سهمش را چه جوری می خواد بفروشه ....... 

ثریا پاسخ داد: گفته مشکل مالی نداره ....... می گه تصمیم بگیرید . من همه جوره کنار میام .......

کمی فکر کردم و گفتم : نگران نباش ....... با بابا مشورت می کنیم و تصمیم می گیریم ....

پرید بغلم کرد و گونه ام رو بوسید . منم گونه های اونو بوسیدم .......

گفتم : مسئله دیگری هم هست ؟

گفت : آره .....

گفتم : بگو .......

دوباره بغلم کرد و بوسید .......

اینبار زمان بیشتر همدیگر رو در آغوش گرفتیم  ........

گفتم :  بریم سوار چرخ و فلک بزرگه بشیم .......

گفت : من ترسو هستم  ..... و باید تا آخرش سفت منو بغل کنی .......

گفتم : این بهترین شرطی است ، که در تمام عمرم ...... از ته دل می پذیرم ........

دست در دست هم رفتیم و سوار چرخ و فلک شدیم و در تمام طول زمان همدیگر رو بغل کرده بودیم .......

 

پایان فصل یازدهم


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: رمان های در حال تالیفیه سینی ،یه کاسه آش رشته ،دوتا چشم سیاه

تاريخ : سه شنبه 23 آذر 1400 | 20:29 | نویسنده : کاتب |
.: Weblog Themes By Bia2skin :.